مادر:
شنیده ام که کورهپزخانهها
برای کودکان کمسن و سال چندان امن نیستند
و من هیچوقت پسرم را تنها به کوره نمیفرستم.
نرگس رضایی: نفسهایش بوی نفت میدهد، وقتی نفس نفس زنان اسمش را هجی میکند «استوره»، دختری که میان خشت و گل رس، کودکیش را به فراموشی سپرده است، ولی تصورش از زندگی چنان است که گویی هرگز آدم بزرگی نخواهد شد، چون گهواره برای بزرگ شدنش جای بزرگی نبوده.
میگوید میان آجرها به دنیا آمده است با آجرها بازی کرده، میان مکعب مستطیل آجرها قد کشیده و امروز هم میان خشتهای خیس، آجر آجر میچیند تا خانهای یا مدرسهای آن سوی دودکشهای بلند پاکدشت بنا شود، جایی که او تنها تصویر مبهمی از آدمها و زیباییهایش دارد.
میگوید تمام ۱۱ سال زندگیش را در کورهپزخانههای اطراف پاکدشت و خاتونآباد گذرانده و فقط در فیلمها دیده و از پدرش شنیده که تهران بزرگ است و برجهای بلند دارد. او از این دنیای بزرگ چیزی جز خشت و خاک رس نمیداند و آرزوهایش هرگز از قد خشتهایی که میچیند فراتر نرفتهاند.
میخواهد روزی اندازه مادرش خشت بزند تا پدرش مزد بیشتری بگیرد و آنها به افغانستان برگردند. میگوید هر هزار خشت ۱۲ هزار و ۵۰۰ تومان مزد دارد و اگر آنها هر روز هزار خشت بزنند هر ماه میتوانند ۳۷۵ هزار تومان مزد بگیرند و اگر ۲۰۰ یا ۳۰۰ هزار تومان آن را جمع کنند تا ۲ سال دیگر میتوانند پول زیادی با خود به افغانستان ببرند، آنقدر زیاد که دیگر مثل عمویش گرسنه نمیمانند.
اسطوره در حالی که نفسزنان آجرهای قالبگیری شده خیس و سنگین را از خرک بارکش پایین میآورد و آنها را کنار هم میچیند، به فرداهایی میاندیشد که باید خشتخشت آنها را دوباره جمع کند، میگوید: ۲ تا ۳ روز طول میکشد تا خشک شوند و آن موقع کارشان راحتتر است، چون آجرهای خشک هم سبکترند و هم بوی نفت و گازوئیل نمیدهند.
میگوید: برای این که قالبهای آجر سریع و راحت از خرک جدا شوند روی آن گازوئیل یا بنزین میریزند و بعضی کارگران کورهپزخانه برای فرار از بوی بد آنها ماسک میزنند، اما او در تمام این ۶ سال که در کورهپزخانههای اطراف پاکدشت کار کرده، هیچگاه ماسک نزده است و هرگاه در هوای کوره نفس میکشد ریههایش پر میشود از بوی تند گازوئیل که حالا دیگر به آن عادت کرده و مثل طعم اکسیژن آن را میچشد.
او در حالیکه خشت خیس و سنگین را کنار هم میچیند روزهای اول کار را در کوره به خاطر میآورد که همیشه از بوی گازوئیل سرش گیج میرفت و گاه روی خشتهایی که با زحمت چیده بود، بالا میآورد.
میگوید ۳ ماه طول کشید تا به بوی خاک و گازوئیل عادت کند و امروز همهچیز در تن نحیف او بوی خاک و بوی نفت میدهد، دستها، نفسها و کودکیهایی که میان خشت و گل کمشده است و چون او کم نیستند کودکانی که کودکیهایشان را میان تپههای سوزان رس و روی بارکشهای باربری جا گذاشتهاند و در کورهها و کوچهها برای بزرگشدن از زمان سبقت میگیرند.
علی کله، مسوول انجمن صنفی کورهپزخانههای محمودآباد که سالها مسوولیت انجمن کورهپز خانههای اطراف تهران را به عهده داشته است، میگوید: ۴ تا ۵ هزار کودک زیر ۱۵ سال در کورهپزخانههای سراسر کشور کار میکنند و بیشتر آنها همراه خانوادههایشان مشغول انجام این کار هستند. چون مزد کارگران کورهپزهخانه کم است، بیشتر آنها ترجیح میدهند زن و فرزندان خود را همراهشان بیاورند تا مزد بیشتری بگیرند.
او معتقد است کودکان ۵ سال و کوچکتر بیشتر قالب خالی میکنند، ولی کودکان بالای ۱۰ سال مثل پدران و مادران خود در بخشهای دیگر مشغول فعالیت میشوند و این تمام قصه نیست.
کودکان کار، مزد کمتری نسبت به بقیه کارگران کورهپزخانه میگیرند و برای همین، کارفرماها برای سود بیشتر از کودکان کمسن و سال استفاده میکنند و به گفته مسوولان انجمن صنفی کورهپز خانههای محمودآباد، کودکان افغانی برای این منظور مناسبترند، چون بیمه هم ندارند، کودکانی مثل استوره که چیزی از بیمه نمیداند و فقط یاد گرفته کار کند، آن هم پا به پای پدر و مادرش.
زیر آفتاب داغ تابستان نفسزنان خشت میزند مثل بیماری که برای زنده ماندن تقلا میکند. برای چیدن خشت بیشتر، خود را آدم بزرگ، قوی و فرز مینماید و فراموش میکند که او تنها ۱۱ سال دارد و باید مثل همسن و سالهای خود کودکانه زندگی کند.
تصور و باورهای او از استوره قوی و مرد، لطافت دخترانهاش را هم به تاراج برده و او میان کارگران کوره چون یک پسر به نظر میرسد، پسری که در خشت چیدن قویتر از دختران است و کارفرماها هم روی کار آنها بیشتر حساب میکنند.
او میان خشتهای خیس و سنگین جنسیتش را هم گم کرده و اگر اسمش را نگفته بود، شاید خودش را پسر معرفی میکرد و کسی هم هرگز متوجه نمیشد؛ چون صورت آفتابسوخته و دستهای سیاه زمختش چیزی از جنسیتش لو نمیدهد. جنسیتی که زیاد هم اهمیتی ندارد و فرق نمیکند دختر باشد یا پسر. مساله این است که وی باید مثل یک مرد کار کند و در برابر سختی کار خم به ابرو نیاورد.
مثل علی عبدلناصر، پسری آن سوی دودکشهای بلند پاکدشت. پسری در مصر که مثل او کار میکند. در کورهای در حومه کایرو جایی دور، ولی شبیه کورههایی که او ۶ سال در آنها خشتزده و کودکیاش را به مزایده گذاشته است.
در گزارشی از کودکان کار در دنیا آمده بود که علی عبدل پیوسته خرک بارکش را از آجرهای قالبگیری شده خیس و سنگین پر و خالی میکند و این کار روزانه اوست، حتی در روز کودک او درباره کارش میگوید: صاحب کار این کورهپز خانه هر هفته ۲ روز به الاغها استراحت میدهد، اما من هرگز نمیتوانم استراحتی داشته باشم و تا زمین از آفتاب میسوزد، باید خشت بزنم و خشت بچینم مثل استوره که باید تمام تابستان را در کوره آجرپزی بماند و زیر آفتاب داغ آن خشت بزند.
میگوید: از صبح زود تا زمانی که خورشید جان دارد و گرم میتابد، باید خشت بزنیم و تمام تابستانهای سال کورهپزخانههای اطراف پاکدشت پر میشود از کودکانی که همراه پدر و مادر خود به کار خشت و گل رس مشغولند. از او میپرسم در این هوای گرم و ساکن آیا گرمازده هم میشود و او در حالی که میخندد میگوید: اگر هم مریض شوم، به روی خودم نمیآورم و به کارم ادامه میدهم چون پدرم به من گفته نباید مریض شوم، چون مزد آن روز را از دست میدهیم.
او طوری این جمله را به زبان میآورد، گویی باید مثل جنسیتش جسمش را هم به فراموسی بسپارد و هرگز از دردها و نیازهای آن سخن نگوید، میگوید: شنیدهام کسانی که در کوره کار میکنند، عمر کوتاهی دارند و شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم و شاید هم سالها زنده بمانم و خشت بزنم.
کسی چه میداند شاید او مثل ماهرو و کارگران کوره و دوستش که روزی با هم خشت میچیدند و با هم هوای کوره را نفس میکشیدند، از سرطان ریه نمیرد و برای خودش زنی شود مثل مادرش با ۶ بچه قد و نیم قد که در خشت و تپههای خاکرس وول میخورند و هرگز بازیچهای جز خاک و تکههای آجر نداشتهاند. شاید هم مثل او دکترها جوابش کنند و بگویند کار از دارو گذشته و او همین روزها پیش از این که آخرین خشتهایش را که زیر نور آفتاب چیده بود جمع کند، بمیرد و تا ابد نگران خشتهایی باشد که زیر آفتاب مانده.
چاردیواریهای مفلوک
کلاه بزرگ حصیری را که بزرگتر از اندامش مینماید، با عصبانیت درمیآورد و با مادرش راهی خانه میشود، میگوید: وقت ناهار است و ما خیلی زود باید برگردیم. از کوره تا خانه، فاصله تنها یک تپه خاک رس است و آنها آرام و شبحگون، مثل گربهای که در تاریکی میخزد، از آن بالا میروند و از این که کارفرما ببیندشان میترسند، چون کارفرما گفته کسی از روی خاکهای رس رفت و آمد نکند، ولی آنها برای این که زودتر برسند، دزدکی از روی تپه بالا میروند تا به خانه برسند.
دستها و لباسهایشان پر از گرد و خاک میشود و تمام تنشان بوی خاک و نفت میدهد. مادرش میگوید: هفتهای یک روز حمام میرویم و اگر هم نوبت برسد، ۲ روز در هفته حمام میرویم.
او در حالی که پرده توری در را کنار میزند ، میگوید: ۱۳ سال است تابستانها اینجا میآیند و راحت هم هستند. پرده سفید توری از کثیفی به خاکستری میگراید و هر گاه کنار میرود، مگسها از روی آن بلند میشوند و به سمت داخل هجوم میآورند. خانه کوچک به نظر میرسد. ۱۴ یا ۱۵ متر، اما مادر استوره میگوید که ۲۲ متر است و همه آنها در آن، جا میشوند. سفره از صبح وسط اتاق باز است و آنها برای این که زودتر به کارشان برسند، آن را در تمام طول روز باز میگذارند. نان لواش در سفره خشک شده و او در حالی که مگسها را از روی ظروف آلومینیومی میپراند، شروع به خوردن آبگوشتی میکند که از دیشب آمادهاش کرده است.
میگوید: استوره آبگوشت دوست ندارد و همیشه وقتی درست میکنم، غر میزند. استوره در حالی که روی فرش قرمز رنگ و رو رفته دراز کشیده و دستهای سیاه استخوانیاش را به پرزهای آن چسبانده، داد میزند: دیگه تکرار نکن و طاقباز شروع میکند به خوردن سیبزمینیهایی که کنارش گذاشته.
میگوید بیشتر وقتها به صورت خوابیده ناهار میخورد، چون به قدری خسته میشود که کمرش درد میگیرد. سقف خانه گنبدی شکل است و پنجره کوچک آن رو به کوره باز میشود. صاحب کوره میگوید که پدرش آن را ۴۰ سال پیش ساخته و از تمام خانههای کارگری اطراف تهران بزرگتر و تمیزتر است. آن روزها بیشتر کارگران ساکن در آن ایرانی بودند و حالا همه افغانند و با زن و بچههای خود اینجا زندگی میکنند. او در حالی که انگشتان دستش را میشمارد، ادامه میدهد: فکر کنم ۳۰ خانوار باشند.
دقیقا نمیدانم چند نفرند، اما بیشتر آنها از کارگران قدیمی ما هستند و ما سعی میکنیم مزد و امکانات خوبی به آنها بدهیم. در این لحظه انگشتانش را به سمت تانکر آبی نشانه میرود که آن سوی کوره روی تپههای خاک رس قرار گرفته است و میگوید: برایشان لولهکشی کردیم و آب تانکر سالم و بهداشتی است و هر از گاه کلر هم میزنند.
اما مادر استوره نظر دیگری دارد و میگوید آب کوره شور است و ما هر وقت از این آب میخوریم، دل درد میگیریم. او در حالیکه به شیلنگ سفید کولر در بیرون خانه اشاره میکند، ادامه میدهد: ببینید شیلنگ لجن بسته است. خدا میداند الان در دل و روده ما چه خبر است.
استوره با شنیدن این جمله حرف مادرش را قطع میکند و در حالی که کفشهای خاک گرفتهاش را در دست گرفته و ایستاده میپوشدشان میگوید: معلوم است ما هم لجن بستهایم. زن همسایه با شنیدن این جمله استوره میخندد و با دست محکم روی شانههای لاغر او میزند: خوب گفتی، میگویم چرا دل درد دارم، پس از این لجنهاست.
از او میپرسم آیا به صاحبکارشان موضوع را گفتهاند و او با لحن تمسخرآمیزی جواب میدهد: دلتان خوش است. خوب است که این آب را هم دادند والا باید میرفتیم از کجا آب میآوردیم. راست هم میگوید. آنها آمدهاند کار کنند و مهم نیست آبی که میخورند، سالم باشد یا نباشد. مهم این است که آنها خشت بیشتری بزنند تا برجهای بلندتری قد بکشند؛ برجهایی که حتی در تصورشان هم نمیگنجد و استوره و همسایههایشان آنها را تنها در فیلمها دیدهاند.
او میگوید: نان را هم خودمان میپزیم و در حالی که به سمت در میرود، به تنوری اشاره میکند که گوشه حیاط کندهاند.
داخل تنور از آجرهایی چیده شده که خودشان درست کردهاند و هنوز داغ است.
عروسکهای چوبی
خانه خلوت میشود. پدران و مادران و کودکان بالای ۶ سال به کوره برمیگردند و کودکان کوچک در محوطه حیاط تنها میمانند. چشمهای ریز و صورت پهنشان از غربتی پنهان حکایت میکند؛ غربتی که مال غربت نیست. آنها کنار در خانههایشان خود را با عروسکهای چوبی و آجر پارهها سرگرم میکنند و گاهی نیز به مسجد محوطه که وسط ساختمان واقع شده میروند و با هم دستهجمعی بازی میکنند.
یکی از کودکان در حالی که میخندد، میگوید زو بازی میکنیم و تمام مسجد پر میشود از صدای کودکان قد و نیم قدی که آستین هم را میگیرند و دور تا دور مسجد را میدوند. کودکانی قد پسربچههایی که در کوره مجاور، قربانی عقده دیرین بیجه شدند، قاتلی که در یکی از این کورههای آجرپزی خود مورد تجاوز قرار گرفت.
بسیاری از ساکنان خانه کارگری، آن روز را که بیجه دستگیر شد به خاطر دارند. یکی از زنان ساکن در این خانههای کارگری میگوید: شنیدم که کورهپزخانهها برای کودکان کمسن و سال چندان امن نیستند و من هیچوقت پسرم را تنها به کوره نمیفرستم. او از چیزهایی حرف میزند که آنها را شنیده و میترسد.
میگوید: پاییز و زمستان به خاتونآباد میرویم و آنجا از اینجا راحتتر است. استوره هم همین را میگفت. او میگفت بسیاری از آشنایان در خاتونآباد کشاورزی میکنند و پدر او هم زمانی این کار را میکرد.
او در حالی که به سمت پایین خانه میرود، میگوید: دوباره باید خشت بزنیم. تا شب کارمان همین است و میخواهم روزی هزار خشت بزنم تا پدرم مزد بیشتری بگیرد. او در حالی که از تپههای خاک رس پایین میرود، به نرمی شکستن صدا در گلو سرش را به سمت عقب برمیگرداند و آرام دست تکان میدهد؛ دستهایی که میان خشت و گل رس بوی نفت گرفتهاند.
منبع: رهانا 11 شهریور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر