۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

بچه ها بیایید ...

تهیه کننده:علی اکبراسماعیل پور

 
اینجا 50 خانوار زندگی می کنند
 
در زمین لرزه 100 درصد خانه ها تخریب شد
 
11 کشته دادیم که بیشتر زن و کودک بودند
 
با گذشت 10 روز از حادثه ،
 
از نبود امکانات بهداشتی و لباس گرم و زیلو

 و چادر برای خانوارهای پرجمعیت
 
 گله مند بود





آفتاب داشت غروب می کرد که به یکی از روستاهای زلزله زده رسیدیم ، وزش باد ، غبار حاصل از آوار خرابه را به سر و صورت می کوبید . جمعی از اهالی روستا بیرون چادرها و در محوطه جمع شده بودند و با یکدیگر صحبت می کردند . از ماشین ها پیاده شدیم . حضور غریبه ها توجه اهالی را جلب کرد . یکی از دوستان که زبان ترکی می دانست مطابق قرار قبلی گروه به محض ورود به هر روستا ، از ساکنان روستا سراغ دهیار یا شورا را گرفت که بعد از مدتی ، فردی که خودش را دهیار معرفی کرد به گروه ما ملحق شد . ابتدا در باره خسارت روستا از وی سوال کردیم که گفت اینجا 50 خانوار زندگی می کنند که در زمین لرزه 100 درصد خانه ها تخریب شد و 11 کشته دادیم که بیشتر زن و کودک بودند سپس درباره نیازهای روستا پرسیدیم که با گذشت 10 روز از حادثه ، از نبود امکانات بهداشتی و لباس گرم و زیلو و چادر برای خانوارهای پرجمعیت گله مند بود . به او قول دادیم که تا فردا صبح بخشی از نیازهای روستا به دستشان می رسد . همراه ترک زبان ما در باره کار ما توضیح داد و گفت ما ضمن این که نیازهای این روستا را به گروههای مردمی که می شناسیم ارجاع می دهیم ، قصد داریم بچه های شما را به بازی و شادی تشویق کنیم و امیدواریم غم و اندوه بزرگی که بر دلهای کوچک بچه ها سنگینی می کند کمتر شود . با روی باز پذیرا شد و حتی تاکید کردیم با توجه به این که این روستا کشته داده آیا بچه ها می توانند دست بزنند و شادی کنند ؟ دهیار روستا در مقابل تا کید ما با خوشرویی و مهربانی به اما اطمینان داد که مشکلی نیست ...« بچه ها بیایید ! » . هر هشت نفر بچه ها را به فارسی و ترکی صدا می زدیم که ابتدا حدود 10 کودک قد و نیم قد از اطراف چادر ها پیدا شدند ، دست همدیگر را گرفتیم و حلقه زدیم و اولین شعر را با هم خواندیم که در این زمان پیر مرد سیاه پوشی لنگ لنگان وارد جمع شد . پای راستش را به زور بر روی زمین می کشید . چهره غمدیده و زجر کشیده ای داشت رو به جمع ما کرد و فریاد همرا با بغضی سرداد که : ما کشته دادیم ، جوان دادیم ، ما عزاداریم و آنوقت شما بچه ها را جمع کردید و دست می زنید ؟ بازی قطع شده بود و ما در مقابل این گلایه به حق این مرد ناتوان مانده بودیم که چه بکنیم ؟ در همین حین متوجه شدیم برخی از اهالی روستا مشغول خالی کردن بلوک های سیمانی و پاکت های سیمان از یک کامیونت هستند ، فردی که روی پیراهنش نوشته شده بود : « همه جای ایران سرای من است » ، کامیونت را همراهی می کرد که بعد ها فهمیدیم از یک تشکل مردمی است که دستشویی و حمام می سازند . با سرعت به طرف کامیونت دویدیم و شروع به خالی کردن بلوک کردیم . خیلی زود بلوک ها خالی شد و در این فاصله زمانی پیرمرد اندوهگین نیز آرام تر شد . گوشه ای ایستاد و ما را زیر نظر داشت . تصمیم گرفتیم برنامه ما در آن روستا فقط نقاشی بچه ها باشد . در گوشه ای زیلو پهن کردیم و بچه ها را به نقاشی دعوت کردیم . برخی دیگر از اعضاء گروه عروسک ها را در بین چادرها توزیع کردند . هوا رو به تاریکی می رفت که کار ما تمام شد . خستگی و نیز شرمندگی از ناراحتی و کدورت پیرمرد روستا از یک طرف و سنگینی شب و مشکلات بی شمار آوارنشینان که در شب بیشتر خود را نشان می دهد از طرف دیگر، باعث شد گروه انجمن به نوعی دچار رخوت و سکوت شود .دعوت به چای یکی از اهالی روستا تحرکی در جمع ایجاد کرد . کتری چای را آوردند و بهانه ای شد تا چند تا از اهالی روستا با ما هم کلام شوند . آنها از جمع تشکر کردند که به فکر بچه ها بودند و برایشان اسباب بازی آوردند و از برخورد پیر مرد روستا ناراحت بودند و سعی داشتند ما را دلداری دهند . اما من نگران پیر مرد بودم که روبروی ما و چند چادر آنطرف تر ایستاده بود . از « جعفر » یکی از اعضای گروه خواهش کردم برود و با زبان ترکی از دلش در بیاورد . جعفر به طرف وی رفت و ما به اتفاق اهالی روستا از دور نگاه می کردیم ، بعد از لحظاتی جعفر را دیدیم که در آغوش پیر مرد اشک می ریزد . دقایقی سپری شد و جعفر به جمع ما برگشت . پس از آن پیر مرد اندوهگین به طرف ما حرکت کرد ، وقتی به جمع ما رسید یکی از همراهان با صدای بلند از جمع خواست که برای شادی روح رفتگان این روستا فاتحه ای بخوانند ، بعد از آن به طرفش رفتم و خم شدم که به رسم احترام با انگشتم به پای پیرمرد بزنم ، مرا بلند کرد و در آغوشش انداخت و وقتی سرم را روی سینه پیر مرد گذاشتم انگار بغض چند روزه ام شکسته بود ... افراد گروه به اتفاق اهالی روستا که شاهد ماجرا بودند بیش تر از من بغض انباشته داشتند . آن هموطن آذری با گریه گفت حلالم کنید ، عزیزان ما مردند و ما ناراحت هستیم و به همین دلیل اگر تندی کردم حلالم کنید ...پاسی از شب گذشته بود که به کمپ انجمن در ورزقان رسیدیم .....انجمن حمایت از حقوق کودکان 09 شهریور1391




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر