۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

همدردی با مادرانِ سرزمینم، که هر روز داغی‌ تازه بر دلشان گذاشته میشود

دو قطعه شعر از : علیرضا منصوری
 
 

هی‌ گریه می‌کند که دلش باز تر شود

هی‌ آه میکشد که مگر کارگر شود


بو میکشد هوایِ اتاق را ، که تا


ذهنش به خاطره‌ها بارور شود

هر شب به لای لایِ خودش خواب میرود


کی‌ جانِ من، بی‌ تو هم آخر مگر شود  ؟

تحلیل میرود، از غربت خود، به ناگهان


هرگز که این شکسته، مجدد کمر شود

سمت سقوط میرود آن باورش، عجیب


شک می‌کند، به خون، که مبادا هدر شود

روزی هزار بار می کشد و زنده می‌کند

این آرزوی، که، نوه هم عین پسر شود


تلخ است روزگارش و شیرین نمیشود

حتی اگر هوای تنفس شکر شود
 


شال و کلاهم را بّر میدارم

در برف

خونِ پرنده‌ای را می‌‌بینم

بی‌ آنکه جرمش تعریف شده باشد

مرده است،

کلاغ ها

آوازِ گروهیِ ‌شان را

از این شاخه به آن شاخه

در توهمِ کاملی از زیباشناختی

می‌ قارند !

آنسویِ آسمان

پرندگانِ مهاجر

تقلای کوچیدنِ از سردی را پرواز میکنند

نه شوقِ رسیدنِ به گرمی‌ را

* * *

شال و کلاهم را بّر میدارم

همان هایی که برایم بافته ای

و نشانی‌ِ

عشق را و امید را و رهایی را

در تار و پود و گرمایش تکرار می‌کنم

که هست

که میشود

که میشود باشد

که هست

که میشود

که میشود باشد
 
علیرضا منصوری

دسامبرِ
۲۰۱۲، هامبورگ



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر